|
ميانبُر !
دارم خواب می بینم که رسیده ام به یک سرامیک سفید خوشکل .
از راه فاضلاب آمدم . راه پر ملاتی بود . هر نمونه گهی که می خواستی آنجا بود به
اضافه یک سکه پنج تومانی . یعنی سوسک بغل دستی ام می گوید كه از این راه
می شود وارد شد . نگران نباشید . من هم خودم اولش کلی جا خوردم . ولی حتمن
دارم خواب می بینم دیگر . به سوسک هم گفتم .
گفتم : هر لحظه ممکن است که من را صدا کنند تا از خواب بپرم .
یک وقت روی من حساب نکنی ها ! آخر صدای نازکی داشت .
ترسیدم عاشقم بشود کار دستم بدهد ! چون من که سوسک نیستم . من آدمم .
گفت : ببین به من ربطی ندارد . همین جا وایسا تا صدایت کنند .
ولی راستش را بخواهید خیلی گرسنه ام بود . ترسیدم آنقدر دیر صدایم
کنند تا توی خواب از گرسنگی بمیرم . قرار شد من را از راه فاضلاب ببرد خانه مان.
چیز صاحب خانه مان جلوی صورتش را گرفته بود . ولی شناختمش . البته نه از
چیزش ! از صورتش . بی پدر اصلن به قیافه اش نمی خورد . هنوز دست به کار نشده بود .
داشت فکر می کرد . سریع بر می گردم .
می گویم : اشتباه آمدیم . حواست را جمع کن . نزدیک بود به قیمت جانم تمام شود !
می گوید : از کجا فهمیدی ؟
مي گویم : تو به این کارهایش کاری نداشته باش بی حیا .
حالا رسیده ام به یک سرامیک سفید خوشکل .
می روم بالاتر . یک دفعه سرامیک قهوه ای می شود . سرم را که بالا می گیرم
از زاویه بسته پدرم را می بینم . کلی ذوق می کنم ولی بی معرفت سیفون را
می کشد و همه چیز را آب می برد . بعد از یک ربع آن پایین پیدایش می کنم .
همه چیز فاضلاب مثل قبل است ، فقط کمی آبش بیشتر شده . کمی هم کودش !
می گوید : بین خودمان باشد ، پدرت رید به هیکلت !
هوووو ! با پدرم درست صحبت کن ها .
اصلن تو از کجا فهمیدی پدرم است ؟! حرف مفت می زنی ؟!
خب ، از چیزش دیگر !
چرا مزخرف می گی زنیکه ؟! مظلوم گیر آوردی ؟!
چرا تهمت می زنی ؟! بذار آدم که شدم با دمپایی می زنم توی سرت .
می گوید: تو هم لنگه پدرت هستی ! می زنی زیر همه چیز . یعنی می خواهی بعد این همه
سال نشناسمش ؟! پنج سال آزگاره که با وعده و وعید سر من رو گرم کرده .
می خواهی نشناسمش . هم خودش را خوب می شناسم ، هم چیزش را !
همین چیزش کار دستم داد !
تو رو خدا خواب دیدن ما رو . ندیدیم ندیدیم کابوس رنگی دیدیم !
من هم اول فکر کردم که خوابم . مي گوید :
می گویم : حالا تا از خواب نپریدم بگو ببینم بچه هم دارین ؟!
نه .
خب خدا را شکر . همین مانده بود که این چندرغاز ارث را با یک داداش سوسک
ناتنی تقسیم کنم !
مي گوید : قسمت نشد .
مي گويم : دیگر پررو نشو ها . اگر خواب بودم که هیچ وگرنه پایت را از زندگی ما می گذاری
بیرون . فهمیدی ؟
مي گويد : پس جواب این همه تخم سوسک را خودت می دهی !
من جواب هیچ تخم سگی را نمی دهم .
می گوید : ولی من حق خودم و همه این تخم های معصوم را تا قران آخر
ازت می گیرم !
مي گويم : الهی تخم هایت یتیم شوند . به من چه . مگر من پس انداخته ام ؟!
می گوید : بله !! می خواستی اینقدر دور و بر من نچرخی ! سوسک ها همین
طوری اند دیگر . زرتی تخم می گذارند .
هیچی دیگر . آش نخورده و اونجای سوخته ! پدر هم شدیم .
اصلن فهمیدم . تو کارت همین است . سر گردنه فاضلاب می ایستی و زور گیری می کنی .
پای پدر و پسر را که وسط کشیدی حالا فقط مانده است روح القدس !
چیزی نمی گوید . من هم چیزی نمی گویم . دوباره راه می افتیم . این دفعه کسی
آن دور و برها نیست .
می گوید : خداحافظ . فردا می بینمت .
ببین ... ممنون . ولی فردایی در کار نیست . من هیچ وقت زیاد نمی خوابم . از کاسه توالت
می آیم بیرون و راه می افتم .
از زیر در دستشویی اطراف را برانداز می کنم . هر چه باشد این هیکل را که توی آسیاب
گهی نکرده ام . دارند کوفت می کنند بی معرفت ها . همه جا مثل دیوار چین است .
آدم سرگیجه می گیرد . می آیم بیرون . صدای تق تق می آید . چشمم سیاهی می رود .
نه ، دارد می آید . سیاهی نیست ، یک صفحه سیاه است . زیرش نوشته سی و شش .
دارد با ته کفشش می آید روی صورتم . می دوم . توی آینه اتاق روبرو که از روی زمین تا بالا کشیده
شده خواهرم را می بینم که رد می شود .
جلوتر می روم. وای ! چه قدر زشتم . چسبیده ام به زمین . خط های سیاه نازکی از زمین درآمده اند و
چسبیده اند زیرم ! نه . از زیرم در آمده اند و چسبیده اند به زمین .
تنم کمی از زمین بالاتر است و سرم خودش را انداخته است جلو .
آگر تا چند ساعت دیگر بیدار نشوم ، حتمن دق مرگ می شوم . از جلوی آینه می روم کنار .
با یکی از آن خط های نازک دستی به زیر شکمم می کشدم ولی نه برآمدگی هست
و نه فرورفتگی ای ! دم و دستگاه غریبی به نظر می رسد .
سوسک مامان ! سوسک ! کو ؟ کجاست ؟ با دمپایی من نه ! با اون یکی بکشش !
کاش کر می شدم و این چیزها را نمی شنیدم .
مادر منم ! پسرت ! اولین دمپایی می خورد کنار گوشم ! خودم هم نمی دانم دارم
از کدام طرفی می دوم . اصلن انگار بویی از انسانیت نبرده اند . هیچ اثری از
مهر و محبت مادر و بهشت زیر پایش نیست . بدجوری زیر پایش را خالی کرده اند !
زیر پایم گرم است . بعد سرد می شود . پر از بافت است .پایه های میز آشپزخانه را
می بینم . می پیچم به راست . اینجا حتمن زیر کابینت است .
دیگر صدای پایشان نمی آید .حالا صدای چکه آب است که توی سرم می کوبد .
سرم را بیرون می برم . یک نفر دارد می آید . پدرم است . دوباره می روم عقب .
کاغذ مچاله ای روی زمین می افتد . با پا می فرستدش زیر کابینت . نفس نمی کشم .
مثل فشنگ از بغلم رد می شود . حالا حتمن پدرم دارد می رود . صدای پاهایش دور
می شوند . می آیم بیرون . دور میز یک چرخ کامل می زنم . یک رشته ماکارانی ای كه زیر
میز است را هورت می کشم .
به علت سوءتغذیه ، کمبود ارتفاع گرفته ام . ته ماکارانی همان بالای حلقم مانده
و سر نخ دیگرش در منتها الیه ماتحتم جلوس کرده است . چیزی را از دور می بینم .
چند تا کاشی مربع شکل بزرگ را جا می گذارم . سوسک را می بینم ! چه قدر خوشحالم .
بغل یک خط کوتاه سفید رنگ دراز کشیده است . هی ؟ ... خوبی ؟ ...
آرام و سنگین خوابیده است . سرم را می چسبانم به شانه اش . گوش می دهی ؟ منم .
رویش را بر نمی گرداند . دستم را می برم می کشم روی خط سفید رنگ . سرد است .
باز هم نگاهش می کنم که چه قدر زیبا شده است . دستم را می برم توی دهانم .
می روم تکیه می دهم به تنش . پشتم یخ می کند . دوست دارم بخوابم .
دارم به تخم هایمان فکر می کنم . چشمانم سیاهی می رود . زیرش نوشته چهل و دو !
تق !
|
|