میانبُر !

محمد رضا زمانی
yekallepook@yahoo.com

ميانبُر !


دارم خواب می بینم که رسیده ام به یک سرامیک سفید خوشکل .

از راه فاضلاب آمدم . راه پر ملاتی بود . هر نمونه گهی که می خواستی آنجا بود به

اضافه یک سکه پنج تومانی . یعنی سوسک بغل دستی ام می گوید كه از این راه

می شود وارد شد . نگران نباشید . من هم خودم اولش کلی جا خوردم . ولی حتمن

دارم خواب می بینم دیگر . به سوسک هم گفتم .

گفتم : هر لحظه ممکن است که من را صدا کنند تا از خواب بپرم .

یک وقت روی من حساب نکنی ها ! آخر صدای نازکی داشت .

ترسیدم عاشقم بشود کار دستم بدهد ! چون من که سوسک نیستم . من آدمم .

گفت : ببین به من ربطی ندارد . همین جا وایسا تا صدایت کنند .

ولی راستش را بخواهید خیلی گرسنه ام بود . ترسیدم آنقدر دیر صدایم

کنند تا توی خواب از گرسنگی بمیرم . قرار شد من را از راه فاضلاب ببرد خانه مان.

چیز صاحب خانه مان جلوی صورتش را گرفته بود . ولی شناختمش . البته نه از

چیزش ! از صورتش . بی پدر اصلن به قیافه اش نمی خورد . هنوز دست به کار نشده بود .

داشت فکر می کرد . سریع بر می گردم .

می گویم : اشتباه آمدیم . حواست را جمع کن . نزدیک بود به قیمت جانم تمام شود !

می گوید : از کجا فهمیدی ؟

مي گویم : تو به این کارهایش کاری نداشته باش بی حیا .

حالا رسیده ام به یک سرامیک سفید خوشکل .

می روم بالاتر . یک دفعه سرامیک قهوه ای می شود . سرم را که بالا می گیرم

از زاویه بسته پدرم را می بینم . کلی ذوق می کنم ولی بی معرفت سیفون را

می کشد و همه چیز را آب می برد . بعد از یک ربع آن پایین پیدایش می کنم .

همه چیز فاضلاب مثل قبل است ، فقط کمی آبش بیشتر شده . کمی هم کودش !

می گوید : بین خودمان باشد ، پدرت رید به هیکلت !

هوووو ! با پدرم درست صحبت کن ها .

اصلن تو از کجا فهمیدی پدرم است ؟! حرف مفت می زنی ؟!

خب ، از چیزش دیگر !

چرا مزخرف می گی زنیکه ؟! مظلوم گیر آوردی ؟!

چرا تهمت می زنی ؟! بذار آدم که شدم با دمپایی می زنم توی سرت .

می گوید: تو هم لنگه پدرت هستی ! می زنی زیر همه چیز . یعنی می خواهی بعد این همه

سال نشناسمش ؟! پنج سال آزگاره که با وعده و وعید سر من رو گرم کرده .

می خواهی نشناسمش . هم خودش را خوب می شناسم ، هم چیزش را !

همین چیزش کار دستم داد !

تو رو خدا خواب دیدن ما رو . ندیدیم ندیدیم کابوس رنگی دیدیم !

من هم اول فکر کردم که خوابم . مي گوید :

می گویم : حالا تا از خواب نپریدم بگو ببینم بچه هم دارین ؟!

نه .

خب خدا را شکر . همین مانده بود که این چندرغاز ارث را با یک داداش سوسک

ناتنی تقسیم کنم !

مي گوید : قسمت نشد .

مي گويم : دیگر پررو نشو ها . اگر خواب بودم که هیچ وگرنه پایت را از زندگی ما می گذاری

بیرون . فهمیدی ؟

مي گويد : پس جواب این همه تخم سوسک را خودت می دهی !

من جواب هیچ تخم سگی را نمی دهم .

می گوید : ولی من حق خودم و همه این تخم های معصوم را تا قران آخر

ازت می گیرم !

مي گويم : الهی تخم هایت یتیم شوند . به من چه . مگر من پس انداخته ام ؟!

می گوید : بله !! می خواستی اینقدر دور و بر من نچرخی ! سوسک ها همین

طوری اند دیگر . زرتی تخم می گذارند .

هیچی دیگر . آش نخورده و اونجای سوخته ! پدر هم شدیم .

اصلن فهمیدم . تو کارت همین است . سر گردنه فاضلاب می ایستی و زور گیری می کنی .

پای پدر و پسر را که وسط کشیدی حالا فقط مانده است روح القدس !

چیزی نمی گوید . من هم چیزی نمی گویم . دوباره راه می افتیم . این دفعه کسی

آن دور و برها نیست .

می گوید : خداحافظ . فردا می بینمت .

ببین ... ممنون . ولی فردایی در کار نیست . من هیچ وقت زیاد نمی خوابم . از کاسه توالت

می آیم بیرون و راه می افتم .

از زیر در دستشویی اطراف را برانداز می کنم . هر چه باشد این هیکل را که توی آسیاب

گهی نکرده ام . دارند کوفت می کنند بی معرفت ها . همه جا مثل دیوار چین است .

آدم سرگیجه می گیرد . می آیم بیرون . صدای تق تق می آید . چشمم سیاهی می رود .

نه ، دارد می آید . سیاهی نیست ، یک صفحه سیاه است . زیرش نوشته سی و شش .

دارد با ته کفشش می آید روی صورتم . می دوم . توی آینه اتاق روبرو که از روی زمین تا بالا کشیده

شده خواهرم را می بینم که رد می شود .

جلوتر می روم. وای ! چه قدر زشتم . چسبیده ام به زمین . خط های سیاه نازکی از زمین درآمده اند و

چسبیده اند زیرم ! نه . از زیرم در آمده اند و چسبیده اند به زمین .

تنم کمی از زمین بالاتر است و سرم خودش را انداخته است جلو .

آگر تا چند ساعت دیگر بیدار نشوم ، حتمن دق مرگ می شوم . از جلوی آینه می روم کنار .

با یکی از آن خط های نازک دستی به زیر شکمم می کشدم ولی نه برآمدگی هست

و نه فرورفتگی ای ! دم و دستگاه غریبی به نظر می رسد .

سوسک مامان ! سوسک ! کو ؟ کجاست ؟ با دمپایی من نه ! با اون یکی بکشش !

کاش کر می شدم و این چیزها را نمی شنیدم .

مادر منم ! پسرت ! اولین دمپایی می خورد کنار گوشم ! خودم هم نمی دانم دارم

از کدام طرفی می دوم . اصلن انگار بویی از انسانیت نبرده اند . هیچ اثری از

مهر و محبت مادر و بهشت زیر پایش نیست . بدجوری زیر پایش را خالی کرده اند !

زیر پایم گرم است . بعد سرد می شود . پر از بافت است .پایه های میز آشپزخانه را

می بینم . می پیچم به راست . اینجا حتمن زیر کابینت است .

دیگر صدای پایشان نمی آید .حالا صدای چکه آب است که توی سرم می کوبد .

سرم را بیرون می برم . یک نفر دارد می آید . پدرم است . دوباره می روم عقب .

کاغذ مچاله ای روی زمین می افتد . با پا می فرستدش زیر کابینت . نفس نمی کشم .

مثل فشنگ از بغلم رد می شود . حالا حتمن پدرم دارد می رود . صدای پاهایش دور

می شوند . می آیم بیرون . دور میز یک چرخ کامل می زنم . یک رشته ماکارانی ای كه زیر

میز است را هورت می کشم .

به علت سوءتغذیه ، کمبود ارتفاع گرفته ام . ته ماکارانی همان بالای حلقم مانده

و سر نخ دیگرش در منتها الیه ماتحتم جلوس کرده است . چیزی را از دور می بینم .

چند تا کاشی مربع شکل بزرگ را جا می گذارم . سوسک را می بینم ! چه قدر خوشحالم .

بغل یک خط کوتاه سفید رنگ دراز کشیده است . هی ؟ ... خوبی ؟ ...

آرام و سنگین خوابیده است . سرم را می چسبانم به شانه اش . گوش می دهی ؟ منم .

رویش را بر نمی گرداند . دستم را می برم می کشم روی خط سفید رنگ . سرد است .

باز هم نگاهش می کنم که چه قدر زیبا شده است . دستم را می برم توی دهانم .

می روم تکیه می دهم به تنش . پشتم یخ می کند . دوست دارم بخوابم .

دارم به تخم هایمان فکر می کنم . چشمانم سیاهی می رود . زیرش نوشته چهل و دو !

تق !

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32255< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي